تاريخ : شنبه 27 خرداد 1391برچسب:, | 21:12 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه
 
می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و
 
خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:
 
« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر.

 
رفتم خواستگاری؛

 
دختر پرسید:
 
« مدرک تحصیلی ات چیه ؟»
 
گفتم:« دیپلم تمام!»
 
گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشوبرو دانشگاه.»

 
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ......

 
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

 
پدر دختر پرسید:« خدمت رفتی؟ »
 
گفتم:« هنوز نه »
 
گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی »
 
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم.
 
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

 
مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟
 
گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛
 
گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ».

 
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛
 
رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».
 
دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم».

 
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

 
گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور
 
کنم گفتند باید کار کرده باشی» گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد »

 
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند.
 
گفتند:« باید متاهل باشی»

 
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛

 
گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند باید متاهل باشی »
 
گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی »

 
رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
 
گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم »

 
برگشتم؛
رفتم نیم کیلو تخمه خریدم! دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون
 
و فوتبال نگاه کردم!

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: