تاريخ : یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, | 15:10 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
 قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید ....


تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 22:7 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ،اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی

بنابراین چشم خودم رو به تو دادم

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:38 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.


دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ،

 

 اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .

مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:5 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ ، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 8:15 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم
 
تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را
 
دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود
 
گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی،
 
من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی
 
از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با
 
بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این
 
کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟”
 
پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم
 
قراره بزودی بره پیش خدا”
 
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا
 
برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من
 
نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا
 
فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می
 
 
گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش
 
کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک
 
مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار
 
دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی
 
پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را
 
 
شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها
 
که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم
 
یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا
 
با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:”
 
بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل
 
بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در
 
شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد
 
خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی
 
با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر
 
او هم بسیار وخیم است.”
 
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار
 
 
بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه،
 
حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس
 
ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک
 
شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 8:10 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
 
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت
 
با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.
 
دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بودو گام هایش
 
مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،
 
اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا
 
برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل
 
می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت
 
غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و
 
عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن
 
شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را
 
تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از
 
اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را
 
میخورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان
 
لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود
 
حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می
 
شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر
 
از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می
 
آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا
 
ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.
 
یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه
 
های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید:
 
” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد :
 
” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و
 
مامان غذا بدهم .” و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان
 
بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد
 
جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام
 
برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در
 
حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال
 
پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه
 
فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی
 
زندگی شان قرار می دهند.




تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:37 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 
 
روزگاری دو برادر در مزرعه خانوادگی شان با هم کار می کردند.
یکی از آنها ازدواج کرده بود و چند فرزند داشت.
اما برادر دیگر تنها زندگی می کرد.

در پایان هر روز که کار تمام می شد دو برادر هر چیزی را که به دست آورده بودند
به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند.

یک روز برادر مجرد با خودش گفت:«این درست نیست که ما همه چیز را به طور
مساوی با هم تقسیم می کنیم. من تنها زندگی می کنم و به چیزهای زیادی
احتیاج ندارم. اما برادرم باید خرج همسر و فرزندانش را بدهد.»


او تصمیم گرفت هر شب یک کیسه از سهم خود را به انبار برادرش ببرد.
در همین حال، برادر متاهل با خودش گفت: «این درست نیست که ما همه چیز
را به طور مساوی تقسیم کنیم. من از دواج کرده ام و همسرم بعد از من می تواند از
فرزندانمان نگهداری کند اما برادرم تنهاست و کسی را ندارد که در آینده از او مراقبت کند.»

تصمیم گرفت یک کیسه از سهمش را به انبار برادرش ببرد.


سالها گذشت و دو برادر از این که ذخیره محصولشان کم نمی شود تعجب کردند
و هر چه فکر کردند دلیل آن را نفهمیدند.

در یکی از شب های تاریک که هر دو می رفتند تا کیسه ای از سهم خود را در انبار
دیگری بگذارند، به هم برخورد کردند.

کمی به هم نگاه کردند و یکدیگر را به آغوش کشیدند.

نکته :

اگر در یاد کسی باشید کسی هم به یاد شما هست.



صفحه قبل 1 صفحه بعد