تاريخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, | 21:0 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 

یکی از دوستان یه ایمیلی به نقل از پرشین استار برام زده که بنظرم در این دور و زمونه در نوع خود بی نظیره (خوش بحال این مادر که این چنین پسری دارد. ) و اما عجب قدرتی دارد این عشق مثالهای زیادی در این مورد میتوان زد عشق همسر به همسر عشق والدین به فرزندانشان و برعکس و همچنین عشق همنوع به همنوع. فقط قابل توجه کسانی که عشق رو باور ندارند و جز داستانها و رمانهای عاشقانه محملی برایش پیدا نمیکنند .

::

وارد اتاق که شدم تابلویی با این عنوان: "به بهشت نمی‌روم اگر تو آنجا نباشی مادر" بالای سر آن مادر بیمار دیدم.

او می‌گفت بهترین کادویی بود که به مناسبت روز مادر از پسرکوچکش گرفته بود.

"ماه‌سلطان تیموری" که درغرب تهران زندگی می‌کرد ۱۱ سال بود زمینگیر شده و طی این مدت شاید یک شب هم راحت نخوابیده بود.

می‌گفت: یک عارضه نخاعی، قدرت حرکت دست و پایم را گرفت و زمینگیر شدم.

تاکنون دوبار زیر تیغ جراحان رفته‌ام اما انگار زندگی نمی‌خواهد روی خوشش را به من نشان دهد.

شوهرم "رحمت‌الله دهقان" کارگر شرکت "اتمسفر" بود و ۲۰ سال پیش در جاده مخصوص کرج، قربانی یک تصادف دلخراش شد.

با مرگ شوهرم خیلی تنها شدم و روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتم. البته وجود سه پسر و دو دخترم، مرا به آینده امیدوار می‌کرد و پس از اینکه توان حرکت را از دست دادم پسر کوچکم "تیمور" جوانی و زندگی‌اش را به پای من گذاشت.

شاید باورتان نشود در روزگاری که بسیاری از فرزندان، پدر و مادر پیرشان را به باد فراموشی می‌سپارند یا روانه خانه سالمندان می‌کنند، "تیمور" برای من غذا پخت، لباس‌هایم را شست، رفیقم شد و در یک جمله، یار غار و باوفای من بود.

البته بارها به او گفتم اینقدر عمرت را به پای من نسوزان اما این پسر، مثل یک فرشته، عشق را در حق مادرش به تمام معنا تمام کرد. این پسر فداکار، الگویی تمام‌عیار در نیکی به پدر و مادر است.

در طول این مدت فقط یک بار، آن هم برای سه روز از من دور شد. "تیمور" پنج سال پیش ازدواج کرد اما برای اینکه مرا تنها نگذارد چند موقعیت خوب شغلی را از دست داد و حالا در مغازه خدمات کامپیوتری که کنار خانه‌مان قرار دارد هزینه زندگی را تامین می‌کند.

در طول این ۱۱ سال حتی یک بار ندیدم و نشنیدم که گله کند. گفتنش آسان است اما خودم که می‌دانم چقدر رنج کشیده است. چه شب‌ها که در کنار ناله‌های من شب‌زنده‌داری کرده و پرستار بی‌منت و همیشه بیدار من بوده است. هر وقت دلم تنگ شده برایم حافظ خوانده، هر وقت درد داشتم دست نوازشگرش مرهمم بوده و مرا دلداری داده است. آرزو دارم یک روز بتوانم از جایم بلند شوم و گوشه‌ای از زحمت‌هایش را جبران کنم. او که مثل پروانه دور من سوخته و ... گریه امان نداد تا مادر بیمار بیش از این سخن بگوید.

در آن روز تابستانی از "تیمور" که جوان شایسته "سرخ حصار" لقب گرفته بود پرسیدم: خسته نشدی پسر؟ ۱۱ سال شب‌زنده‌داری و خدمت تمام وقت به مادر بیمار، کار آسانی نیست.
پاسخ داد: وقتی عشقت، زندگیت و عمرت، مادرت است دیگر خستگی معنا ندارد.
من از انجام وظیفه و خدمت به مادرم لذت می‌برم "تو گر لذت ترک لذت بدانی دگر لذت نفس، لذت نخوانی" این شعر را پدرم به من آموخت.

دیروز در کوچه باد می‌آمد، در باد غم می‌آمد، در غم بغض می‌آمد و در بغض اشک می‌آمد که خبر آوردند "ماه سلطان" رفت. رفت پیش خدا و تمام شد تمام آن یازده سال شب‌زنده‌داری پسر فداکار برای مادر بیمارش ...

گویند که : بدن انسان می تونه در هر شرایطی حداکثر تا 45 واحد درد رو تحمل کنه؛ اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه! این واحد درد معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه!



تاريخ : دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, | 20:53 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

روزی غضنفر برای کار و امرار معاش قصد سفر به آلمان میکنه و همسرش و نوزده بچه قد و نیم قد رو رها کنه
خلاصه همسرغضنفر گفت :حال ما چه طور از احوال تو با خبر بشیم؟؟؟؟
غضنفر گفت: من برای تو نامه مینویسم....
همسرش گفت: ولی نه تو نوشتن بلدی و نه من خوندن !!!!!!!!!!!!!!!!!
غضنفر گفت من برای تو نقاشی میکنم ... تو که بلدی نقاشی های منو بخونی مگه نه ؟؟؟؟؟؟
خلاصه غضنفر به سفر رفت و بعد از دو ماه این نامه به دست زنش رسید ..
این شما و این هم نامه ببینید چیزی میفهمید!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
 

نامه غضنفر کم سواد به همسر بی سوادش




حال ترجمه از زبان همسرش

خط اول :حالت چه طوره زن ؟
خط دوم :بچه ها چه طورن ؟
خط سوم : مادرت چه طوره ؟
خط چهارم :شنیدم سر و گوش ت می جنبه!!!
خط پنجم : فقط برگردم خونه....
خط ششم : می کشمت
خط هفتم :غضنفر از آلمان...



تاريخ : یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, | 15:10 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
 قدر هر کسی رو بدونید تا یه روزی پشیمون نشید ....


تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 22:7 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ،اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی

بنابراین چشم خودم رو به تو دادم

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:38 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.


دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ،

 

 اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .

مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:5 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ ، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 8:15 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم
 
تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را
 
دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود
 
گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی،
 
من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی
 
از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با
 
بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این
 
کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟”
 
پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم
 
قراره بزودی بره پیش خدا”
 
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا
 
برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من
 
نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا
 
فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می
 
 
گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش
 
کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک
 
مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار
 
دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی
 
پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را
 
 
شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها
 
که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم
 
یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا
 
با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:”
 
بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل
 
بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در
 
شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد
 
خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی
 
با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر
 
او هم بسیار وخیم است.”
 
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار
 
 
بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه،
 
حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس
 
ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک
 
شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 8:10 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
 
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت
 
با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.
 
دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بودو گام هایش
 
مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،
 
اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا
 
برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل
 
می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت
 
غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و
 
عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن
 
شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را
 
تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از
 
اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را
 
میخورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان
 
لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود
 
حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می
 
شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر
 
از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می
 
آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا
 
ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.
 
یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه
 
های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید:
 
” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد :
 
” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و
 
مامان غذا بدهم .” و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان
 
بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد
 
جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام
 
برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در
 
حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال
 
پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه
 
فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی
 
زندگی شان قرار می دهند.




تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:37 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 
 
روزگاری دو برادر در مزرعه خانوادگی شان با هم کار می کردند.
یکی از آنها ازدواج کرده بود و چند فرزند داشت.
اما برادر دیگر تنها زندگی می کرد.

در پایان هر روز که کار تمام می شد دو برادر هر چیزی را که به دست آورده بودند
به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند.

یک روز برادر مجرد با خودش گفت:«این درست نیست که ما همه چیز را به طور
مساوی با هم تقسیم می کنیم. من تنها زندگی می کنم و به چیزهای زیادی
احتیاج ندارم. اما برادرم باید خرج همسر و فرزندانش را بدهد.»


او تصمیم گرفت هر شب یک کیسه از سهم خود را به انبار برادرش ببرد.
در همین حال، برادر متاهل با خودش گفت: «این درست نیست که ما همه چیز
را به طور مساوی تقسیم کنیم. من از دواج کرده ام و همسرم بعد از من می تواند از
فرزندانمان نگهداری کند اما برادرم تنهاست و کسی را ندارد که در آینده از او مراقبت کند.»

تصمیم گرفت یک کیسه از سهمش را به انبار برادرش ببرد.


سالها گذشت و دو برادر از این که ذخیره محصولشان کم نمی شود تعجب کردند
و هر چه فکر کردند دلیل آن را نفهمیدند.

در یکی از شب های تاریک که هر دو می رفتند تا کیسه ای از سهم خود را در انبار
دیگری بگذارند، به هم برخورد کردند.

کمی به هم نگاه کردند و یکدیگر را به آغوش کشیدند.

نکته :

اگر در یاد کسی باشید کسی هم به یاد شما هست.



تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 4:26 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.

پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب
بیدار کردی؟

مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط
خواستم بگویم تولدت مبارک.

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.

صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع
نیمه سوخته یافت…

ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...
 


تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 3:58 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم به سرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و به دوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از آن این شعر را سرود:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند



تاريخ : 22 خرداد 1391برچسب:, | 5:16 | نویسنده :

یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد

او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟

دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم

اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.

ادامه مطلب....



ادامه مطلب
تاريخ : 22 خرداد 1391برچسب:, | 5:13 | نویسنده :

 

پادشاهی، حکیمان را فرا خواند و گفت: مرا چیزی بیاموزید که اگر بسیار غمگین باشم،

 در آن نگاه کنم و غم دل از بین برود و اگر بسیار شاد باشم، در آن نگاه کنم

 و فریفته روزگار نگردم.

حکیمان مدتی مشورت کردند و سرانجام، نگینی بر انگشتری او ساختند

که روی آن نوشته شده بود: این نیز بگذرد



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد