تاريخ : شنبه 17 تير 1391برچسب:, | 7:13 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

یه جاهایی هم هست که دیگه " اُه مای گاد " و "شِت " و این

سوسول بازیا جواب نمی‌ده! رسما به فنا میــــــــــــــری



بیماااااااااار ب این میگن


 



تاريخ : شنبه 17 تير 1391برچسب:, | 7:0 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ



 

 



تاريخ : شنبه 17 تير 1391برچسب:, | 5:55 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

کانون گرم خانواده های امروزی


 

وای وای ....






 


بیچاره خشکش زده


 



تاريخ : جمعه 16 تير 1391برچسب:, | 15:46 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ


به كوچه اى رسيدم كه پيرمردى ازآن خارج مي شد و به

 من گفت نرو كه بن بسته،گوش نكردم و رفتم و بن بست بود ، وقتى برگشتم

و به سر كوچه رسيدم ، پيرشده بودم ، جوانى راديدم كه وارد كوچه ميشد...



تاريخ : جمعه 16 تير 1391برچسب:, | 15:38 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

میدونی مثبت اندیشی چیه؟؟؟
.
.
.
.
.
.
وقتی یه پرنده بالا سرت خرابکاری کرد بگی:


خدا رو شکر که گاو بال نداره!!!

 



تاريخ : جمعه 16 تير 1391برچسب:, | 15:35 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

دخترم ، هیچ گاه هم آغوشی هایت را با عشق مقایسه نکن ...


هیچ مردی در رختخواب با تو نامهربان نیست ...


" چارلی چاپلین "‬



تاريخ : جمعه 16 تير 1391برچسب:, | 15:32 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

"آخر ساعت درس یك دانشجوی دكترای نروژی ، سوالی مطرح كرد :

استاد شما كه از جهان سوم می آیید ، جهان سوم كجاست؟

فقط چند دقیقه به آخر كلاس مانده بود من در جواب مطلبی را فی البداهه

گفتم كه روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می كنم ، به آن دانشجو گفتم:

جهان سوم جایی است كه هر كس بخواهد مملكتش را آباد كند خانه اش خراب

می شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملكتش بكوشد"



تاريخ : جمعه 16 تير 1391برچسب:, | 15:26 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 

 
 
 
 
 
 
 
 


 

 


 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 


 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 




 

 
 
 



 



تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:21 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى
بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى
زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر
انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف
استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ
آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص
کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک
خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى
از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و
نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را
براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من
به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود
اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن
نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون
آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و
متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت:
او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک
بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:15 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
دلــم میخواد کــارگر رستوران باشم
مــدام در حــالِ پــیاز پوست کندن!
تــا کسی مــدام نپرسه که:
آی دختر؟
تــو داری گــریه میکنی؟!
...
بی گــمان تعجب کردی،نه؟!
نپــرس گــریه چــرا؟
دلـیـلش هــمان پــیازهای لعنتی اند...!!!


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:6 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
از 3 نفر هرگز متنفر نباش فروردینی ها، مهری‌ها، اسفندی ها چـون بهتـرین

هستند...

3 نفر را هرگز نرنجون : اردیبهشتی ها، تیری ها، دی ـی ها...

... چـون صادق هستند...

3نفر رو هیچوقت نذار از زندگیت بیرون برن : شهریوری‌ ها، آذری‌ ها، آبانی ها

چـون به درد دلت گوش میدهند...

3نفر رو هرگز از دست نده : مردادي ها، خردادي ها، بهمني ها چـون

دوست ِ واقعی هستند... .


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:4 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
چراکسی نمی فهمد...

میگفتند: سختی ها نمک زندگی اند...

اما چراکسی نفهمید "نمک"برای من که خاطراتم زخمی است...

شور نیست...

مزه "درد"می دهد...


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:3 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
حمـاقـت کـه شاخ و دم نــدارد!

حمـاقـت یـعنـی مـن کـه

اینقــدر میــروم تـا تـو دلتنـگ ِ مـن شـوی !

خـبری از دل تنـگـی تـو نمـی شود!

برمیگردم چـون

دلـتنـگـت مــی شــوم


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:2 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
خدایا!!!!

نمیخواهم بس است دیگر

پشیمانم

دگرگونم

تنهاییم را میخواهم..خلوتم را!

آرامش از دست رفته ام را!!!

تنهایی به دور از هرگونه تشویش

دل مشغولی

دلبستگی و

وابستگی....


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:0 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
حلالم کن..

اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم

و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم

اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی

اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی

اگر زخمی چشیدی گاه از زبان من

اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من

حلالم کن!!!


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 6:44 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
ت.


تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 22:15 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم...
اما
ایـــــــــــــن روزها...
به لطـــــــــــفِ تــــــــــو...
انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی میکـــــِـــــــشـَـم....!!!!


تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 22:7 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ،اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی

بنابراین چشم خودم رو به تو دادم

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:56 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
شنیدید که میگن :

اونی که گریه می کنه ، یه درد داره، اما اونی که میخنده هزار تا!


... ... من میگم :

اونی که میخنده هزار تا درد داره

ولی اونی که گریه میکنه...

به هزار تا از دردهاش خندیده ,

اما جلوی یکیشون بدجوری کـــــــــــم آورده...

 



تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:53 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
عامل وحشت دخترا اعدام شد


دار اویختن شروری که باعث وحشت دختران میشد

تصاویری از به دار اویختن شروری که

باعث وحشت دختران میشد

( به دلیل هولناک بودن تصاویر به افراد زیر ۱۶ سال

توصیه میشود از دیدن این مطلب خود داری کنند )


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:46 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
تنهام گذاشت!!!


اینقدر خودم و براش کوچیک کردم که فکر نکنه ازش بزرگترم !

افسوس که منو به خاطر کوچیکیم تنها گذاشت !!!


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:38 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.


دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ،

 

 اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .

مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:13 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
ه کـســی کــه دلـ ـش تنـ ـگـ نمـیشــه نگیـــد :
دلــ ـ ــ ــم بـــراتــ تنـــگه ...
چون پــاســـخ ـ همیشــه یا لبـخنــد استـــ
یـــــا
تــو لطـفـــ داری !!! . . .
 


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:10 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
من دیـــــوانـه نیستم!
فقط کمی تـنهـــــایــــم!
همین...
چرا نگاه می کنی؟
تنها ندیده ای؟!
!!


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:5 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ ، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!

هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 8:23 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
 
یه ضرب المثل جدید هست که می گه:

کافر همه چیز به کیش خود بیند :دی




تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 8:15 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم
 
تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را
 
دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود
 
گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی،
 
من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی
 
از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با
 
بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این
 
کادو را برای خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟”
 
پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم
 
قراره بزودی بره پیش خدا”
 
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا
 
برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من
 
نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا
 
فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می
 
 
گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش
 
کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک
 
مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار
 
دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!” او با بی میلی
 
پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را
 
 
شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”
من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها
 
که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!”
پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”
بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم
 
یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا
 
با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:”
 
بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل
 
بخری.”
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در
 
شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد
 
خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی
 
با یک مادر و دختر تصادف کرد دختر در جا کشته شده و حال مادر
 
او هم بسیار وخیم است.”
 
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار
 
 
بخش خبر نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”
اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه،
 
حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس
 
ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک
 
شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

 



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 8:10 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
 
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت
 
با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.
 
دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بودو گام هایش
 
مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،
 
اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا
 
برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل
 
می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت
 
غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و
 
عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن
 
شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را
 
تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از
 
اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را
 
میخورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان
 
لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود
 
حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می
 
شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر
 
از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می
 
آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا
 
ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.
 
یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه
 
های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید:
 
” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد :
 
” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و
 
مامان غذا بدهم .” و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان
 
بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد
 
جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام
 
برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در
 
حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال
 
پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه
 
فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی
 
زندگی شان قرار می دهند.




تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:53 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
 
 
 
 
 
پروردگارا

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.


یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست
 
 
 
 
 




تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:51 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

چه حرف بی ربطیست

که مرد گریه نمی کند

گاهی آنقدر بغض داری

که فقط باید مرد باشی

تا بتوانی گریه کنی !!!
 



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:48 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 

گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم
حالا یک بار از شهر می رویم
یک بار از دیار
یک بار از یاد
یک بار از دل
و یک بار از دست !
گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم

حالا یک بار از شهر می رویم


یک بار از دیار


یک بار از یاد


یک بار از دل


و یک بار از دست !
 

 



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:44 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

صدا …

دوربین …

حرکت …

باز هم برایم نقش بازی کن !



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:39 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 
گاهـی

" سکـــــــــــــــــــــــوت "

علامت رضایت نیســـت !
.
.

شـــــــــاید کســـی داره

خفـــــــــــــه می شـــــه

پـشـــــــت سنگیـــنــــیِ

یـــــــک درد...!



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:37 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

 
 
روزگاری دو برادر در مزرعه خانوادگی شان با هم کار می کردند.
یکی از آنها ازدواج کرده بود و چند فرزند داشت.
اما برادر دیگر تنها زندگی می کرد.

در پایان هر روز که کار تمام می شد دو برادر هر چیزی را که به دست آورده بودند
به طور مساوی بین هم تقسیم می کردند.

یک روز برادر مجرد با خودش گفت:«این درست نیست که ما همه چیز را به طور
مساوی با هم تقسیم می کنیم. من تنها زندگی می کنم و به چیزهای زیادی
احتیاج ندارم. اما برادرم باید خرج همسر و فرزندانش را بدهد.»


او تصمیم گرفت هر شب یک کیسه از سهم خود را به انبار برادرش ببرد.
در همین حال، برادر متاهل با خودش گفت: «این درست نیست که ما همه چیز
را به طور مساوی تقسیم کنیم. من از دواج کرده ام و همسرم بعد از من می تواند از
فرزندانمان نگهداری کند اما برادرم تنهاست و کسی را ندارد که در آینده از او مراقبت کند.»

تصمیم گرفت یک کیسه از سهمش را به انبار برادرش ببرد.


سالها گذشت و دو برادر از این که ذخیره محصولشان کم نمی شود تعجب کردند
و هر چه فکر کردند دلیل آن را نفهمیدند.

در یکی از شب های تاریک که هر دو می رفتند تا کیسه ای از سهم خود را در انبار
دیگری بگذارند، به هم برخورد کردند.

کمی به هم نگاه کردند و یکدیگر را به آغوش کشیدند.

نکته :

اگر در یاد کسی باشید کسی هم به یاد شما هست.



تاريخ : یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, | 7:31 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

اسم قاشق را گذاشتی قطار....هواپیما....کشتی
 
تا یک لقمه بیشتر بخورم!

یادت هست مادر؟

شدی خلبان، ملوان، لوکوموتیوران....،
 
میگفتی بخور تا بزرگ بشی...

و من عادت کردم که هر چیزی را بدون اینکه
 
دوست داشته باشم قورت بدهم

حتی بغض های نترکیده ام را......



تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 4:46 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ...!!
 



تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 4:43 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد میگذرد وای به حال من و تو
قرعه امروز به نام من و فردا دگری
میخورد تیر اجل بر پر و بال من و تو
مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی
گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو.


تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 4:36 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
 






بدون شرح .......


تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 4:26 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسر را از خواب بیدار کرد.

پشت خط مادرش بود، پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب
بیدار کردی؟

مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع، شب تو مرا از خواب بیدار کردی فقط
خواستم بگویم تولدت مبارک.

پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد.

صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع
نیمه سوخته یافت…

ولی مادر دیگر در این دنیا نبود...
 


تاريخ : شنبه 3 تير 1391برچسب:, | 4:3 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ

میگن دخترا ژست گرفتن تو خونشونه.....

اینم نمونش