چقدر اذيت ميشوم....
هنگاميکه....
با سيگاري در دست....
در ميان انبوه جميت ...
تنهايي قدم ميزنم...
و از پشت دود غليظ سيگارم...
نگاهي حسرت بار...
به آنها مي کنم...
و....
هزاران بار ...
روحم بدتر از...
سيگارم به آتش کشيده ميشود...
نوعي حقارت را در چشمانشان ميخوانم...
گويي ميخواهند...
به من بفهمانن...
که تا چه اندازه خوشبختند...
و اينکه...
تنها سهم من از دنيا...
همين سيگار است...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.