تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:2 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
خدایا!!!!

نمیخواهم بس است دیگر

پشیمانم

دگرگونم

تنهاییم را میخواهم..خلوتم را!

آرامش از دست رفته ام را!!!

تنهایی به دور از هرگونه تشویش

دل مشغولی

دلبستگی و

وابستگی....


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 7:0 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
حلالم کن..

اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم

و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم

اگر از دست من در خلوت خود گریه ای کردی

اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی

اگر زخمی چشیدی گاه از زبان من

اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من

حلالم کن!!!


تاريخ : شنبه 10 تير 1391برچسب:, | 6:44 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
ت.


تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 22:15 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
نقــّـــــــــاشِ خــــوبی نــــبودم...
اما
ایـــــــــــــن روزها...
به لطـــــــــــفِ تــــــــــو...
انـــتظــــــار را دیـــــــــــدنی میکـــــِـــــــشـَـم....!!!!


تاريخ : جمعه 9 تير 1391برچسب:, | 22:7 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ،اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر

سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

همسایه ها گفتن که اون مرده

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری با یک چشم بزرگ میشی

بنابراین چشم خودم رو به تو دادم

برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:56 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
شنیدید که میگن :

اونی که گریه می کنه ، یه درد داره، اما اونی که میخنده هزار تا!


... ... من میگم :

اونی که میخنده هزار تا درد داره

ولی اونی که گریه میکنه...

به هزار تا از دردهاش خندیده ,

اما جلوی یکیشون بدجوری کـــــــــــم آورده...

 



تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:53 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
عامل وحشت دخترا اعدام شد


دار اویختن شروری که باعث وحشت دختران میشد

تصاویری از به دار اویختن شروری که

باعث وحشت دختران میشد

( به دلیل هولناک بودن تصاویر به افراد زیر ۱۶ سال

توصیه میشود از دیدن این مطلب خود داری کنند )


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:46 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
تنهام گذاشت!!!


اینقدر خودم و براش کوچیک کردم که فکر نکنه ازش بزرگترم !

افسوس که منو به خاطر کوچیکیم تنها گذاشت !!!


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:38 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
مردی نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.


دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ،

 

 اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .

مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم


تاريخ : پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, | 21:13 | نویسنده : ஜஜ فـاطـیஜஜ
ه کـســی کــه دلـ ـش تنـ ـگـ نمـیشــه نگیـــد :
دلــ ـ ــ ــم بـــراتــ تنـــگه ...
چون پــاســـخ ـ همیشــه یا لبـخنــد استـــ
یـــــا
تــو لطـفـــ داری !!! . . .
 


صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد