یک سخنران مشهور سمینارش را با در دست گرفتن بیست دلار اسکناس شروع کرد
او پرسید چه کسی این بیست دلار را می خواهد؟
دست ها بالا رفت.او گفت:من این بیست دلار را به یکی از شما می دهم
اما اول اجازه دهید کاری انجام دهم.
ادامه مطلب....
پادشاهی، حکیمان را فرا خواند و گفت: مرا چیزی بیاموزید که اگر بسیار غمگین باشم،
در آن نگاه کنم و غم دل از بین برود و اگر بسیار شاد باشم، در آن نگاه کنم
و فریفته روزگار نگردم.
حکیمان مدتی مشورت کردند و سرانجام، نگینی بر انگشتری او ساختند
که روی آن نوشته شده بود: این نیز بگذرد
.: Weblog Themes By Pichak :.